خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند
تمام دست شود خویش را بهم شکند
به شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کرد
بتی که بال و پر طایر حرم شکند
مدار دست ز دامان آه روز مصاف
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند
همیشه خنده کبک است در دهان کسی
که پای خویش به دامان کوه بهم شکند
نیم ز اهل شکایت ولیک می ترسم
که زور باده سبوی مرا بهم شکند
کمال مردی ومردانگی است خودشکنی
ببوس دست کسی را که این صنم شکند
مدار نامه توقع ازان شکسته دلی
که در نوشتن یک حرف صد قلم شکند
به خاکساری ما می برند شاهان رشک
که دیده است سفالی که جام جم شکند
شکست جوهر صاحبدلان نسازد کم
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند
کجاست سالک از خود گذشته ای صائب
که دامنی به میان در ره عدم شکند